Tuesday, December 23, 2014

TRISSKY:PARVIN ETESAMI

پروین اعتصامی
بازی زندگی
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است
زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است
فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است
هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است
جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است
چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است
نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است
همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است
گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است
پروین اعتصامی
-------------------------------

Friday, July 11, 2014

CHEMISTRY CLASS

فرامرز سلیمانی :کلاس شیمی 
این قطره قطره که به جانم می ریزد
 قطره قطره ی جانم را با خود به راه می برد 
تا که قطره قطره به جان تو ریزم 
در آب کسی به سوی تو می آید 
با قطره قطره که در جانم می ریزد 
با قطره قطره که بر جانت می ریزد 

AHMAD SHAMLU:STORY OF A MAN WITHOUT LIPS

"قصه‌ی مردی که لب نداشت"
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتابِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
شبای درازِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوقِ سگ اوهو اوهو.
تمومِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر:
«ــ حسین‌قلی غصه‌خورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی‌شه
عیشِ دومادی نمی‌شه.
خنده‌ی لب پِشکِ خَره
خنده‌ی دل تاجِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلی به دِله...»
حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پَسه
اسیرِ چنگِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی بادِ هواس!
حسین‌قلی با اشک و آه
رف دَمِ باغچه لبِ چاه
گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم
مرده‌ی خُلقِ پاکتم!
حسرتِ جونم رُ دیدی
لبتو امونت نمیدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
یه عیشِ پاینده کنم.»
ننه‌چاهه گُف: «ــ حسین‌قلی
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌یی که لب تَر بکنن
چی‌چی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بی‌طاهارت بگیرن؟
ظهر که می‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،
سطلو که بالا کشیدن
لبِ چاهو این‌جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایقِ سطلِ ما باشه؟»
دید که نه وال‌ّلا، حق می‌گه
گرچه یه خورده لَق می‌گه.
حسین‌قلی با اشک و آ
رَف لبِ حوضِ ماهیا
گُف: «ــ باباحوضِ تَرتَری
به آرزوم راه می‌بری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»
حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نَخوام که همچی
نشکنه قلبِ نازِت
غم نکنه درازِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می‌پاشه
آبش می‌ره تو پِی‌گا
به‌کُل می‌رُمبه از جا.»
دید که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش یه خورده لَقّه.
حسین‌قلی اوهون‌اوهون
رَف تو حیاط، به پُشتِ بون
گُف: «ــ بیا و ثواب بکن
یه خیرِ بی‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلقِ بی‌بائونه‌ت
لبِتو بده اَمونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاطِ یامُف بکنم
کفشِ غمو چَن ساعتی
جلوِ پاهاش جُف بکنم.»
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسین‌قلی، فدات شَم،
وصله‌ی کفشِ پات شَم
می‌بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لبِ من نباشه
جا نُوْدونی م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخِ دیفار فرو شِه
دیفار که نَم کشینِه
یِه‌هُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پاش نمونه
کارِ بونشم خرابه
پُلش اون ورِ آبه.
دیگه چه بونی چه کَشکی؟
آب که نبود چه مَشکی؟»
دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه
فوقش یه خورده لَق می‌گه.
حسین‌قلی، زار و زبون
وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون
لبش نبود خنده می‌خواس
شادی پاینده می‌خواس.
پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچ‌پیچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دوید این سرِ بازار
دوید اون سرِ بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجیلِ کارگشا گرفت
از هم دیگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه
بعد سرِ کیسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضورِ سرورم
چی بخرم چی‌چی نخرم:
خرید انواعِ چیزا
کیشمیشا و مَویزا،
تا نخوری ندانی
حلوای تَن‌تَنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی‌پاتی
اَرده و پادرازی
پنیرِ لقمه‌ْقاضی،
خانُمایی که شومایین
آقایونی که شومایین:
با هَف عصای شیش‌منی
با هف‌تا کفشِ آهنی
تو دشتِ نه آب نه علف
راهِشو کشید و رفت و رَف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ‌چی جز این دیده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوهِ لُخت و بس:
قطارِ کوهای کبود
مثِ شترای تشنه بود
پستونِ خشکِ تپه‌ها
مثِ پیره‌زن وختِ دعا.
«ــ حسین‌قلی غصه‌خورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخِ دندونت نبود
راهِ بیابونت چی بود؟
راهِ درازِ بی‌حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفره‌ی بی‌نونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
کوزه‌ی خشکت سرِ راه
چشمِ سیات حلقه‌ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
حسین‌قلی، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون
خَسّه خَسّه پا می‌کشید
تا به لبِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط‌م یه دریا مونده بود.
«ــ ببین، دریای لَم‌لَم
فدای هیکلت شَم
نمی‌شه عِزتت کم
از اون لبِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیرِ ما کُن
حسرتِ ما دوا کُن:
لبی بِده اَمونت
دعا کنیم به جونت.»
«ــ دلت خوشِه حسین‌قلی
سرِ پا نشسته چوتولی.
فدای موی بورِت!
کو عقلت کو شعورِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساطِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
یه دریاس و کناره‌ش.
لبِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگَرَکی‌ش کو جاهلش؟
کو سایبونش کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخرِش؟
کو عشوه‌یی‌ش کو چِش‌چَرِش؟»
حسین‌قلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حالِ سگ.
دید سرِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن
می‌خونن و بشکن می‌زنن:
«ــ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرضِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انارِ گُلگون می‌خندید؟
پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟
خنده زدن لب نمی‌خواد
داریه و دُمبَک نمی‌خواد:
یه دل می‌خواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی!»
احمد شاملو، تابستانِ ۱۳۳۸
----

Wednesday, July 2, 2014

احمد شاملو:قصه ی دخترای ننه دریاAHMAD SHAMLU:POEM




  1. قصه ی دخترای ننه دریا
    احمد شاملو

    یکی بود یکی نبود.
    جز خدا هیچ‌چی نبود
    زیر ِ این تاق ِ کبود، 

    نه ستاره
    نه سرود.

    عموصحرا، تُپُلی
    با دو تا لُپ ِ گُلی
    پا و دست‌اِش کوچولو
    ریش و روح‌اِش دوقلو
    چپق‌اِش خالی و سرد
    دلک‌اِش دریای ِ درد،
    دَر ِ باغو بسّه بود
    دَم ِ باغ نشسّه بود:

    «ــ عموصحرا! پسرات کو؟»

    «ــ لب ِ دریان پسرام.

    دخترای ِ ننه‌دریارو خاطرخوان پسرام.
    طفلیا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پاکشون
    خسته و مرده، میان
    از سر ِ مزرعه‌شون.
    تن ِشون خسّه‌ی ِ کار
    دل ِشون مُرده‌ی ِ زار
    دسّاشون پینه‌تَرَک
    لباساشون نمدک
    پاهاشون لُخت و پتی
    کج‌کلاشون نمدی،
    می‌شینن با دل ِ تنگ
    لب ِ دریا سر ِ سنگ.

    طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
    خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
    توی ِ دریای ِ نمور
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:

    «ــ دخترای ِ ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
    چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس.

    کوره‌ها سرد شدن
    سبزه‌ها زرد شدن
    خنده‌ها درد شدن.

    از سر ِ تپه، شبا
    شیهه‌ی ِ اسبای ِ گاری نمیاد،
    از دل ِ بیشه، غروب
    چهچه ِ سار و قناری نمیاد،

    دیگه از شهر ِ سرود
    تک‌سواری نمیاد.

    دیگه مهتاب نمیاد
    کرم ِ شب‌تاب نمیاد.
    برکت از کومه رفت
    رستم از شانومه رفت:
    تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
    کمون ِ رنگه‌به‌رنگ‌اِش دیگه بیرون نمیاد،
    رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
    سوار ِ رخش ِ قشنگ‌اِش دیگه میدون نمیاد.

    شبا شب نیس دیگه، یخ‌دون ِ غمه
    عنکبوتای ِ سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

    دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
    آسمون مثل ِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.

    غصه‌ی ِ کوچیک ِ سردی مث ِ اشک ــ
    جای ِ هر ستاره سوسو می‌زنه،
    سر ِ هر شاخه‌ی ِ خشک
    از سحر تا دل ِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

    دلا از غصه سیاس
    آخه پس خونه‌ی ِ خورشید کجاس؟

    قفله؟ وازش می‌کنیم!
    قهره؟ نازش می‌کنیم!
    می‌کِشیم منت ِشو
    می‌خریم همت ِشو!

    مگه زوره؟ به خدا هیچ‌کی به تاریکی‌ی ِ شب تن نمی‌ده
    موش ِ کورم که می‌گن دشمن ِ نوره، به تیغ ِ تاریکی گردن نمی‌ده!

    دخترای ِ ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
    خیلی وخ پیش باروبندیل ِشو بست خونه تکوند

    دیگه دل مثل ِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
    تو کتابم دیگه اون‌جور چیزا پیدا نمی‌شه.

    دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
    برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

    نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیف ِ امید! ــ
    نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیز ِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
    نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی ِ هم! ــ
    نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راه‌اِش می‌ده غم؟ ــ:

    داش آکل، مرد ِ لوتی،
    ته خندق تو قوتی!
    توی ِ باغ ِ بی‌بی‌جون
    جم‌جمک، بلگ ِ خزون!

    دیگه دِه مثل ِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت

    باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

    آب به چشمه! حالا رعیت سر ِ آب خون‌می‌کنه
    واسه چار چیکه‌ی ِ آب، چل‌تارو بی‌جون می‌کنه.
    نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه

    پای ِ دار، قاتل ِ بی‌چاره همون‌جور تو هوا چِش می‌دوزه

    ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
    رفته تو فکر ِ خدا؟...»

    ــ «نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه
    شالی از خشکی درآد، پوک ِ نشا دون بزنه:
    اگه بارون بزنه!
    آخ! اگه بارون بزنه!».

    دخترایِ ننه‌دریا! دل ِمون سرد و سیاس
    چِش ِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

    اَزَتون پوست ِ پیازی نمی‌خایم
    خود ِتون بس ِمونین، بقچه‌جاهازی نمی‌خایم.

    چادر ِ یزدی و پاچین نداریم
    زیر ِ پامون حصیره، قالی‌چه و قارچین نداریم.

    بذارین برکت ِ جادوی ِ شما
    دِه ِ ویرونه‌رو آباد کنه

    شب‌نم ِ موی ِ شما
    جیگر ِ تشنه‌مونو شاد کنه
    شادی از بوی ِ شما مَس شه همین‌جا بمونه
    غم، بره گریه‌کنون، خونه‌ی ِ غم جابمونه...»



    پسرای ِ عموصحرا، لب ِ دریای ِ کبود
    زیر ِ ابر و مه و دود
    شبو از راز ِ سیا پُرمی‌کنن،
    توی ِ دریای ِ نمور
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    کاسه‌ی ِ دریارو پُردُر می‌کنن.

    دخترای ِ ننه‌دریا، تَه ِ آب
    می‌شینن مست و خراب.

    نیمه‌عُریون تن ِشون
    خزه‌ها پیرهن ِشون
    تن ِشون هُرم ِ سراب
    خنده‌شون غُل‌غُل ِ آب
    لب ِشون تُنگ ِ نمک
    وصل ِشون خنده‌ی ِ شک
    دل ِشون دریای ِ خون،
    پای ِ دیفار ِ خزه
    می‌خ��نن ضجه‌کنون:

    «ــ پسرای ِ عموصحرا لب ِ تون کاسه‌نبات
    صدتا هجرون واسه یه وصل ِ شما خمس و زکات!
    دریا از اشک ِ شما شور شد و رفت
    بخت ِمون از دَم ِ در دور شد و رفت.
    راز ِ عشقو سر ِ صحرا نریزین
    اشک ِتون شوره، تو دریا نریزین!
    اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمی‌ده
    ننه‌دریام دیگه مارو به شما پس نمی‌ده.
    دیگه اون‌وخ تا قیامت دل ِ ما گنج ِ غمه
    اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
    پرده زنبوری‌ی ِ دریا می‌شه بُرج ِ غم ِمون
    عشق ِتون دق می‌شه، تا حشر می‌شه هم‌دَم ِمون!»



    مگه دیفار ِ خزه موش نداره؟
    مگه موش گوش نداره؟ ــ

    موش ِ دیفار، ننه‌دریا رو خبردار می‌کنه:
    ننه‌دریا، کج و کوج
    بددل و لوس و لجوج،
    جادو در کار می‌کنه. ــ
    تا صداشون نرسه
    لب ِ دریای ِ خزه،
    از لج‌اِش، غیه‌کشون ابرارو بیدار می‌کنه:

    اسبای ِ ابر ِ سیا
    تو هوا شیهه‌کشون،
    بشکه‌ی ِ خالی‌ی ِ رعد
    روی ِ بوم ِ آسمون.
    آسمون، غرومب‌غرومب!
    طبل ِ آتیش، دودودومب!
    نعره‌ی ِ موج ِ بلا
    می‌ره تا عرش ِ خدا;
    صخره‌ها از خوشی فریاد می‌زنن.
    دخترا از دل ِ آب داد می‌زنن:

    «ــ پسرای ِ عموصحرا!
    دل ِ ما پیش ِ شماس.
    نکنه فکر کنین
    حقه زیر ِ سر ِ ماس:
    ننه‌دریای ِ حسود
    کرده این آتش و دود!»


    پسرا، حیف! که جز نعره و دل‌ریسه‌ی ِ باد
    هیچ صدای ِ دیگه‌ئی
    به گوشاشون نمیاد! ــ
    غم ِشون سنگ ِ صبور
    کج‌کلاشون نمدک
    نگاشون خسته و دور
    دل ِشون غصه‌تَرَک،
    تو سیاهی، سوت و کور
    گوش می‌دن به موج ِ سرد
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    توی ِ دریای ِ نمور...



    جُم جُمَک برق ِ بلا
    طبل ِ آتیش تو هوا!
    خیزخیزک موج ِ عبوس
    تا دَم ِ عرش ِ خدا!
    نه ستاره نه سرود
    لب ِ دریای ِ حسود،
    زیر ِ این تاق ِ کبود
    جز خدا هیچ‌چی نبود
    جز خدا هیچ‌چی نبود!

CHILDRENLIT:PARVIN DOLATABADI

"آواز خروس"
خورشيد خانم که خسته بود
رفت پشت آن کوه کبود
هلال ماه ابرو کمان
نشست کنار آسمان
ستاره‌ها دور و برش
الماس‌ می‌ريختند به سرش
وقتی که شب سحر شد
خروس از آن خبر شد
قوقولی قوقو را سر داد
به بچه‌ها خبر داد:
کی خواب و کی بيداره!
صبح شده وقت کاره!
"پروین دولت‌آبادی"

Tuesday, June 10, 2014

"تو که ماه بلند آسمونیCHILDREN POETRY


"تو که ماه بلند آسمونی"
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره می‌شم دورتُ می‌گیرم
اگه ستاره بشی دورمُ بگیری
منم ابر می‌شم روتُ می‌گیرم
اگه ابر بشی رومُ بگیری
منم بارون می‌شم چیک چیک می‌بارم
اگه بارون بشی چیک چیک بباری
منم سبزه می‌شم سر در می‌آرم
تو که سبزه می‌شی سر در میاری
منم گل می‌شم و پهلوت می‌شم
تو که گل می‌شی و پلهوم می‌شینی
منم بلبل می‌شم چهچه می‌خونم.

Sunday, June 8, 2014

CHILDREN LITERATURE:یخی که عاشق خورشید شد

" یخی که عاشق خورشید شد "
زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گل‌ها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون می‌آوردند.
تکه‌ی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته ‌بود. تمام زمستان سرش را به سینه‌ی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه می‌وزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تن‌اش شفاف و بلوری شده بود.
چند روزی بود تکه‌ی یخ احساس می‌کرد چیزی تن‌اش را قلقلک می‌دهد.
یک روز آرام چشم‌هایش را باز کرد و از لابه‌لای شاخه‌های درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخه‌هایت را کنار می‌زنی؟»
درخت با بی‌حوصلگی شاخه‌هایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
- وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سال‌هاست او را می‌بینم.»
تکه یخ با خوش‌حالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش به‌حالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه ‌کنم. من تا الان با کسی دوست نشده‌ام، تو دوست من می‌شوی؟»
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما...»
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکه‌ی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه می‌کنم.»
خورشید گریه‌اش را دید، دوباره گفت: «باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم، اگر من باشم تو نیستی! می‌میری، می‌‌فهمی؟»
یخ گفت: «باز هم حرف بزن، باز هم بگو، صدای تو خیلی قشنگ است! وای مثل این‌که چیزی توی دلم آب می‌شود.»
خورشید با ناراحتی گفت: « ولی تو باید زندگی کنی، تو نباید به من نگاه کنی تو نباید...»
یخ زیر لب گفت: «چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟ چه فایده که کسی را دوست داشته‌باشی؛ ولی نگاهش نکنی!»
روزها یخ به آفتاب نگاه می‌کرد. خورشید و درخت می‌دیدند که هر روز کوچک و کوچک‌تر می‌شود.
یخ لذت می‌برد؛ ولی خورشید نگران بود.
یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه‌ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود.
جوی کوچک مدتی رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان‌جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید. هر جایی که آفتاب می‌رفت، گل هم با او می‌چرخید و به او نگاه می‌کرد.
گل آفتاب‌گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است.
---
برگرفته از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد" ، نوشته رضا موزونی، تصویرگریِ میثم موسوی.

Wednesday, June 4, 2014

ABAS YAMINI SHARIF:WE ARE CHILDREN OF IRAN

فرزندان ایران
ما گل‌های خندانیم
فرزندان ایرانیم
ایران پاک خود را
مانند جان می دانیم
ما باید دانا باشیم
هشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم
آباد باشی ای ایران
آزاد باشی ای ایران
از ما فرزندان خود
دلشاد باشی ای ایران
"عباس یمینی‌شریف"

Tuesday, May 27, 2014

FARAZ Q

When clouds rush out of sky ,where do they go?
` where do the clouds live?
-Do clouds know how to find their home at night?

FARAZ OCTAPUSSI Q

Why octapus does not suck itself?

Monday, May 26, 2014

ABBAS YAMINI SHARIF:TUKA


… این شمایید که مرا توکا، صدا می کنید!
شما آدم ها که روی هر چیزی اسمی
می گذارید تا بتوانید فکرش را بکنید، حرفش
را بزنید، خوبش را بگویید یا بدش را...

از کتاب "توکا
نوشته: عباس یمینی شریف
تصویرگر: بهرام خائف
---

Thursday, May 22, 2014

FARAZ Q

-Who is going where , when the earth turns?
Which came first: Big or Bang?
-if sun rises , when does it fall?
-If sun falls, who can handle it ?
-The sky has the limit or is it limit?

Tuesday, May 20, 2014

FARAZ Q:BOOKS

FARAZ Q:BOOKS
Books,books...Books are everywhere on the floor,at bedside,in school back pack , on cars seat,
in the box outside libraries or used book store.
are the books reading us or we are reading books?

Saturday, May 17, 2014

PARVIN DOLATABADI:آی بادبادکBALOON


آی بادبادک!
آی جغجغه!
آی فرفره!
بازیچه دارم، بچه ها،
آی بچه های کوچه ها! 
بازیچه های رنگ رنگ،
ارزان و زیبا و قشنگ!
آمد دوباره پیرمرد
آن پیرمرد دُوره گرد.
با آن نگاه مهربان،
آن پیرمرد خوش زَبان
گوید برای بچه ها
حرفی از آن بازیچه ها:
آی جغجغه، فریاد کن!
این بچه ها را شاد کن
آی فرفره، چَرخی بِزَن!
رقصی بکن در دست من!
آی بادبادک،
پرواز کن، بالا برو!
آزاد و بی پروا بَرو!
"پروین دولت آبادی"

Wednesday, May 14, 2014

FARAZ Q


-Are apple bees apple or bees?
How about bumble bees?!

Monday, May 12, 2014

FARAZ Q

FARAZ Q
Why they always are saying :No Question,and bottom line?
There is no bottom line , and there are always Questions.
- What happens if sky falls?
- Which one came first: Big or Bang?
-Is Bar-B-Q a Question or an answer?
-How about DQ?
-Which came first:Basket or Ball?
-How about football or baseball?
-Who is the Operator in Opera?

Sunday, May 4, 2014

TRISSKYBOOK:ATAL MATAL TUTULEH

"اتل متل"
اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره؟
نه شیر داره نه پستون
دمبشو بردن اردستون
سمشو بردن پاکستون
شیرشو بردن هندستون
یک زن کردی بستون
اسمشو بذار ستاره
براش بزن ناقاره
رو گنبد و مناره
اسمشو بزار عمقزی
دور کلاش قرمزی
موی سرش وز وزی
عمقزی شوخ و شنگه
قر دادنش قشنگه
هروقت میرن النگه
یک پای خرش می لنگه
این درو واکن سلیمون
اون درو واکن سلیمون
قالی رو بکش تو ایوون
یه پک بزن به قلیون
گوشه ی قالی کبود
اسم دائیم محمود
محمود بالا بالا
سر کرده ی شغالا
آش می خوری بسم الله
حسنی کجاس تو باغچه
چی چی می چینه آلوچه
واسه ی دختران کوچه
حسنی رفته به اردو
برای نصف گردو
اردو خبردار شد
حسنی گرفتار شد
حال بگوم زار شد
بگوم بگوم حیا کن
از سوراخ در نیگا کن
خروسه میگه قوقولی قو
مرغ پا کوتای من کو
کلاغه میگه قارقار
سفره قلمکار کار
ببعی میگه بع بع
دنبه داری؟ نه نه
پس چرا می گی بع بع
قورباغه میگه من زرگرم
طوق طلا بگردنم
اسب سیاه اسب سفید
زیر بغلم
دسته گل برادرم
هاچین و واچین
یه
پا
تو
ور
چین.
تنظیم شعر: نورالدین زرین کلک
موسیقی: کامبیز روشن روان
گوینده: شیوا گورانی
فایل صوتی را از اینجا دانلود کنید:
https://www.dropbox.com/s/l5eldruum2qvgtj/اتل%20متل.mp3

Wednesday, April 9, 2014

Wednesday, April 2, 2014

FARA/TRISTAN COLLECTIVE POEM



Fara:Our live oaks want to say something to your rocky beach
Tristan: Our waves will swim across to the oaky forests
Fara: And spanish Moss are waving on the way
Tristan: And friends of the sea will be carried through the trip
Faramarz Soleimani&Tristan Mogari
for Poetry Month

Sunday, March 23, 2014

NIMA:BAHAR

آمد بهاران

بچه‌ها ,بهار!
گل‌ها واشدند
برف‌ها پا شدند.
از رو سبزه ها
از روي کوهسار
بچه‌ها بهار
داره رو درخت
مي خونه به گوش:
"پوستين را بکن
قبا رو بپوش"
بيدار شو ,بيدار
بچه‌ها,بهار
دارند مي روند
دارند مي پرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همي پي کار
بچه ها, بهار!

نیما یوشیج
----------

Saturday, March 15, 2014

پری پری شاه پریCHILDREN POETRY

پری پری شاه پری
از همه عالم بهتری
نونت می‌دم، آبت می‌دم
تخت سلیمونت می‌دم
عشق بدی پیر شی 
عشق ندی کور شی!
مووووچ. . . مووووچ. . . .

برگرفته از کتاب دس‌دسی باباش می‌یاد!
 (گردآوری: ثمینه باغچه‌بان، تصویرگری: فرشید شفیعی)

Friday, March 14, 2014

CHILDREN POETRY:IRAJ

ایرج 
داشت عباس قلی خان پسری
پسر بی ادب و بی هنری

اسم او بود علی مردان خان
کُلفت خانه زِ دَستش به اَمان

پشت کالسکه یِ مردم می جَست
دل کالسکه نشین را می خَست

هر سَحرگه دم در بر لب جو
بود چون کرم به گِل رفته فرو

بسکه بود آن پسره خیره و بد
همه از او بَدشان می آمد

هر چه می گفت لَله لَج می کرد
دَهَنَش را به لَله کَج می کرد

هر کجا لانه ی گنجشکی بود
بچه گنجشک درآوردی زود

هر چه می دادند می گفت کَمَست
مادرش مات که این چه شکمست

نه پدر راضی از او نه مادر
نه معلم نه لَله نه نوکر

ای پسر جان من این قصه بخوان
تو مشو مثل علی مردان خان

ایرج میرزا
-------------------------------
یادهای کودکی، شعرهای کودکان، نوشته های کودکی و تازه های کودکان
در
صفحه‌ی
ادبیات کودکان
داشت عباس قلی خان پسری
پسر  بی ادب و بی هنری

اسم  او بود علی مردان خان
کُلفت  خانه زِ دَستش به اَمان

پشت  کالسکه یِ مردم می جَست
دل  کالسکه نشین را می خَست

هر سَحرگه دم  در بر لب  جو
بود چون کرم  به گِل رفته فرو

بسکه بود آن پسره خیره و بد
همه از او بَدشان می آمد

هر چه می گفت لَله لَج می کرد
دَهَنَش را به لَله کَج می کرد

هر کجا لانه ی  گنجشکی بود
بچه گنجشک درآوردی زود

هر چه می دادند می گفت کَمَست
مادرش مات که این چه شکمست

نه پدر راضی از او نه مادر
نه معلم نه لَله نه نوکر

ای پسر جان  من این قصه بخوان
تو مشو مثل  علی مردان خان

ایرج میرزا
-------------------------------
یادهای کودکی، شعرهای کودکان، نوشته های کودکی و تازه های کودکان
در
صفحه‌ی
@[144850672242848:274:ادبیات کودکان]

Monday, March 10, 2014

CHILDREN LITERATURE:قصه دمدوز


” موشه آمد پهلوی کاریز، گفت: کاریز آبی ده، آبی زمین ده، زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده،‌ کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” 

Wednesday, February 5, 2014

TRISSKY BOOK:STORIES


حسنک کجایی
...
برف بود و مه و تاریک شب
حسنک زخمی بود
فکر می کرد به خورشید
نه تاریکی شب
فکر می کرد به خورشید
نه دشواری راه

رفت بالاتر از ابرای سیاه
رفت بالاتر از برف سفید
رفت بر قله رسید
داد زد ای خورشید!
اومدم تا تورو پیدا بکنم

داد زد:«- ای خورشید!
اومدم ابرا رو جارو بکنم
اومدم برفارو پارو بکنم
راه، در ابرای پربرف و سیا وا بکنم
اومدم تا تورو پیدا بکنم
اومدم تا تورو پیدا بکنم.»

گرگ ها زوزه کشون
ابرها نعره زنون
گرگ ها: عو عو عو
ابرها: بوم بوم بوم
حسنک غرقه به خون.

لحظه ای بعد که خورشید از دور
به صدای حسنک شد بیدار
سر در آورد و جهان شد پر نور
دید بر قله اون کوه بلند
حسنک از غم و سرما بیتاب
سرد و بی روح فرو رفته به خواب

رفته، اما توی دهکوره دور
توی گوش بچه ها
توی گوش مردم زنده به گور
توی اون کوه بزرگ

همرای هوهوی باد
همرای غرش ابر
همرای زوزه گرگ
توی گوش سنگ ها و صخره ها
توی گوش دره ها

نعره های حسنک موند به جا:

«من می رم ابرا رو جارو می کنم
من می رم برفارو پارو می کنم
راه، در ابرای پربرف و سیا وا می کنم
عاقبت خورشید و پیدا می کنم
هر کی خورشید و می خواد
پاشه دنبالم بیاد.»

محمد پرنیان
۱۳۴۹

از کتاب «حسنک کجایی» سال ۱۳۵۱

Thursday, January 30, 2014

"خاله سوسکهSTORY


گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با سنگ ترازو" گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم، ‌اگه بشم کشته می شم."
/
دوستان گرامی قصه "خاله سوسکه" را برای کودک خود بخوانید و واکنشی‌هایی که نسبت به این قصه نشان می‌دهد را برای ما بنویسید.
/

"خاله سوسکه"

یکی بود، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت.
یک روز پدره گفت: "من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!" گفت: "چه کنم، کجا برم؟" گفت: "شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید، پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است."

خاله سوسکه وقتی از پدرش این حرف ها را شنید گفت: "راست می گویی ما توی این خانه لنگه کفش کهنه شدیم، از این در به آن ‌در می افتیم."
آهی کشید و نفسی از دل برآورد، پاشود رفت جلوی آیینه و بزک و هفت قلم آرایش کرد، به صورت و لپش سفید آب و سرخاب مالید، ‌میان ابروهایش را خط کشید و به گوشه لپش خال گذاشت.

به چشم هاش سرمه کشید. ابروها را هم وسمه گذاشت و دستش را هم با حنا نگاری کرد و روی موهاش هم زرک ریخت. آن وقت از پوست پیاز پیرهنی درست کرد و پوشید و از پوست سیر روبندی زد و از پوست بادنجان چادری دوخت و به سر کرد و از پوست سنجد هم یک جفت کفش به پا کرد.
و با چم و خم و کش و فش و آب ‌و تاب، مثل پنجه ی آفتاب، آمد بیرون. رسید دم دکان بقالی، بقاله گفت: "خاله سوسکه کجا میری؟" گفت: "خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" بقاله گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟" "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کند و بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با سنگ ترازو" گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم، ‌اگه بشم کشته می شم."

از آنجا رد شد تا رسید به دکان قصابی، ‌قصابه وقتی چشمش به خاله سوسکه خورد گفت: "خاله سوسکه کجا می ری؟" در جوابش گفت:‌ "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلوربکشم، منت بابا نکشم." قصابه گفت: "زن من می شی؟" گفت: اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با ساتور قصابی." گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم،‌اگه بشم کشته می شم."

از اونجا هم رد شد رسید به دکان علافی، تا چشمش به خاله سوسکه خورد، داد زد "آی خاله سوسکه کجا می ری؟"
خاله سوسکه گقت: "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" علاف گفت: "پس چی بگم؟" گفت:"بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، ‌اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم ، اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟" گفت: "با این چوب قپان!" گفت: "زنت نمی شم. اگر بشم کشته می شم!"

از آن جا رد شد، تا رسید سر کپه ی خاکی. آن جا آقا موشه ایی نشسته بود.
آرخلق قلمکار پوشیده بود، شب کلاه ترمه به سرش و شلوار قصب بپاش. تا چشم آقا موشه به خاله سوسکه خورد، آمد جلو کرنش بالا بلندی کرد و گفت: "ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر؟" خاله سوسکه گفت: "ای عالی نسب، تنبان قصب. می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم!"

گفت: "خاله قزی جان، جان جانان! می توانی راه را نزدیک کنی و زن من بشی؟" گفت:‌"البته که می شم! چرا نمی شم! اما بگو ببینم مرا کجا می خوابانی؟" گفت: "روی خیک شیره" گفت: "کی می تواند روی چمن چسبان بخوابد؟" گفت: "روی خیک روغن" گفت: "کی روی چیز چرب و چیلی می خوابد؟" گفت: "روی مشک دوغ."
گفت: "کی روی چیز تر و تیلی می خوابد؟" گفت: "روی کیسه گردو" گفت: "کی روی چیز قلمبه سلمبه می خوابد؟" گفت: روی زانوام می خوابانم" گفت: "چی زیر سرم می گذاری؟" گفت: "بازوم را" گفت: "گفت خوب اگه یه روزی روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چی می زنی؟ " گفت: "با دم نرم و نازکم" گفت: "راستی راستی می زنی؟" گفت: "نه دمم را به سرمه می زنم و به چشمت می کشم" گفت: "حالا که این طور است زنت می شم."
باری کارها را راست و درست کردند و هر چه موش و سوسک تو شهر بود وعده گرفتند و عروسی را راه انداختند. شب عروسی دیگ ها را بار گذاشتند، قندها را به آب ریختند، بزن و بکوب خوبی هم راه انداختند. کارها که رو براه شد، عروس را با باینگه و دار و دسته اش به خانه داماد آوردند. داماد هم تا سر کوچه با ساقدوش ها پیشواز آمد.
آخر سر، کار چاق کن ها دست عروس را گرفتند و گذاشتند توی دست داماد و مبارک باد را خواندند.
دیگر زندگی را درست کردند، خاله سوسکه سر و سامانی پیدا کرد.
چند روزی گذشت. آقا موشه دنبال کارش رفت، و خاله سوسکه افتاد توی خانه داری.
یک روز عرق چین و پیراهن و زیر شلواری آقا موشه را برد دم آب که بشورد، پاش سرید افتاد توی آب. به هزار زحمت خودش را به علفی رساند و آن جا بند شد. پی چاره می گشت و می خواست تا غرق نشده آقا موشه را خبر دار کند، در این میان یکی از سوارهای شاهی پیدا شد.

خاله سوسکه فریاد زد: "ای سوارک – رکی، دم اسبت اردکی، بتو می گویم، به اسب دلدلت می گویم، به قبای پرگلت می گویم، برو تو آشپزخانه شاه، آن جا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنینت، گل بستانت، چراغ شبستانت، تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بیرون."

سوار آمد به خانه ی شاه و تو آب افتادن خاله سوسکه و حرف هاش را برای شاه و وزیر تعریف کرد و آن ها را خنداند، نگو؟ آقا موشه هم که همان وقت از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، این ها را شنید.
مثل برق و باد خودش را رساند دم آب، بنا کرد توی سرش زدن، که: ای حلال و همسرم، خاک عالم بر سرم، که گفت تو آب بیفتی؟ زود باش دستت را بده بکشمت بیرون، گفت: " وا دستم نازک است ور میاد." گفت: "پاتو بده" گفت: "پام رگ به رگ می شود" گفت: "زلفت را بده" گفت: "پریشان می شود" گفت: "پس چه کنم چاره کنم؟" گفت: "من که به تو پیغام دادم، که نردبان طلا بیار، تا بیام بیرون."

موشه دوید، رفت تا دکان سبزی فروشی یک هویج دزدید، با دندانش جوید و دندانه – دندانه اش کرد و آورد برای خاله سوسکه و گذاشت توی آب. خاله سوسکه با قر و غمزه، یواش یواش آمد بالا و آقا موشه کولش گرفت و بردش خانه، رختخواب را پهن کرد و خواباندش.

صبح که از خواب بیدار شد، استخوان درد گرفته بود و سرما سختی هم خورده بود. آقا موشه دستپاچه شد، که: نکند، سینه پهلو کرده باشد! تند و تیز به سراغ حکیم رفت. حکیم آمد و گفت: "چاییده، باید شوربای شلغم بخورد" بیچاره آقا موشه باز رفت، این طرف و آن طرف دنبال شلغم دزدی و لپه دزدی و چیزهای دیگر.
وقتی که همه را فراهم کرد، رفت توی آشپزخانه و یک دیگ را بارگذاشت و زیرش را آتش کرد،‌آب که جوش آمد، لپه و لوبیا را ریخت، بعد هم شلغم ها را پوست کند و خرد کرد و ریخت توی دیگ.

اما همین که آمد بهم بزند افتاد توی دیگ آش، از آ‌ن طرف خاله سوسکه هر چه صبر کرد دید آقا موشه نیامد. هم دلواپس شده بود هم گرسنه بنا کرد به صدا زدن: "آقا موشه، آقا موشه!" دید جوابی نمی آید.

به هزار زحمت چادرش را پیچید دور کمرش و آمد توی آشپزخانه، دید: آقا موشه نیست. رفت سر دیگ، کفگیر را گرفت که دیگ را بهم بزند (چشت چیز بد نبیند) دید آقا موشه پخته و بریان توی دیگ آش شنا می کند...
دوبامبی زد تو سرش. بنای گریه و زاری گذاشت. گیس کشی کرد، سینه کوبید، اشک ریخت تا از حال رفت – همسایه ها خبر شدند، آمدند مشت و مالش دادند، کاه گل به دماغش رساندند، گلاب به صورتش زدند، تا به حال آمد و گفت:
"دیگه زندگی به چه درد می خوره؟" باری شب و روز خوراک خاله سوسکه اشک چشم بود و خون جگر، سر هفته که شد، با در و همسایه سر خاکش رفت، چله اش را هم گرفت.
سالش را هم برگزار کرد. بعد از آن هم هر چه خواستگار آمد جواب داد و گفت: "من بعد از آن نازنین دو کار نمی کنم: نه اسم شوهر می آورم، نه سیاهی از خود دور می کنم!" اینست که از آ‌ن روز تا حالا خاله سوسکه از غم آقا موشه سیاه پوش است. این بود سرگذشت خاله سوسکه. بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ی ما دروغ بود.

منبع: http://ketabak.org/
-------------------------------
یادهای کودکی، شعرهای کودکان، نوشته های کودکی و تازه های کودکان
در
صفحه‌ی
ادبیات کودکان