Wednesday, February 5, 2014

TRISSKY BOOK:STORIES


حسنک کجایی
...
برف بود و مه و تاریک شب
حسنک زخمی بود
فکر می کرد به خورشید
نه تاریکی شب
فکر می کرد به خورشید
نه دشواری راه

رفت بالاتر از ابرای سیاه
رفت بالاتر از برف سفید
رفت بر قله رسید
داد زد ای خورشید!
اومدم تا تورو پیدا بکنم

داد زد:«- ای خورشید!
اومدم ابرا رو جارو بکنم
اومدم برفارو پارو بکنم
راه، در ابرای پربرف و سیا وا بکنم
اومدم تا تورو پیدا بکنم
اومدم تا تورو پیدا بکنم.»

گرگ ها زوزه کشون
ابرها نعره زنون
گرگ ها: عو عو عو
ابرها: بوم بوم بوم
حسنک غرقه به خون.

لحظه ای بعد که خورشید از دور
به صدای حسنک شد بیدار
سر در آورد و جهان شد پر نور
دید بر قله اون کوه بلند
حسنک از غم و سرما بیتاب
سرد و بی روح فرو رفته به خواب

رفته، اما توی دهکوره دور
توی گوش بچه ها
توی گوش مردم زنده به گور
توی اون کوه بزرگ

همرای هوهوی باد
همرای غرش ابر
همرای زوزه گرگ
توی گوش سنگ ها و صخره ها
توی گوش دره ها

نعره های حسنک موند به جا:

«من می رم ابرا رو جارو می کنم
من می رم برفارو پارو می کنم
راه، در ابرای پربرف و سیا وا می کنم
عاقبت خورشید و پیدا می کنم
هر کی خورشید و می خواد
پاشه دنبالم بیاد.»

محمد پرنیان
۱۳۴۹

از کتاب «حسنک کجایی» سال ۱۳۵۱