Friday, July 11, 2014

CHEMISTRY CLASS

فرامرز سلیمانی :کلاس شیمی 
این قطره قطره که به جانم می ریزد
 قطره قطره ی جانم را با خود به راه می برد 
تا که قطره قطره به جان تو ریزم 
در آب کسی به سوی تو می آید 
با قطره قطره که در جانم می ریزد 
با قطره قطره که بر جانت می ریزد 

AHMAD SHAMLU:STORY OF A MAN WITHOUT LIPS

"قصه‌ی مردی که لب نداشت"
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتابِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
شبای درازِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوقِ سگ اوهو اوهو.
تمومِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر:
«ــ حسین‌قلی غصه‌خورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی‌شه
عیشِ دومادی نمی‌شه.
خنده‌ی لب پِشکِ خَره
خنده‌ی دل تاجِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلی به دِله...»
حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پَسه
اسیرِ چنگِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی بادِ هواس!
حسین‌قلی با اشک و آه
رف دَمِ باغچه لبِ چاه
گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم
مرده‌ی خُلقِ پاکتم!
حسرتِ جونم رُ دیدی
لبتو امونت نمیدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
یه عیشِ پاینده کنم.»
ننه‌چاهه گُف: «ــ حسین‌قلی
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌یی که لب تَر بکنن
چی‌چی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بی‌طاهارت بگیرن؟
ظهر که می‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،
سطلو که بالا کشیدن
لبِ چاهو این‌جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایقِ سطلِ ما باشه؟»
دید که نه وال‌ّلا، حق می‌گه
گرچه یه خورده لَق می‌گه.
حسین‌قلی با اشک و آ
رَف لبِ حوضِ ماهیا
گُف: «ــ باباحوضِ تَرتَری
به آرزوم راه می‌بری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»
حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نَخوام که همچی
نشکنه قلبِ نازِت
غم نکنه درازِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می‌پاشه
آبش می‌ره تو پِی‌گا
به‌کُل می‌رُمبه از جا.»
دید که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش یه خورده لَقّه.
حسین‌قلی اوهون‌اوهون
رَف تو حیاط، به پُشتِ بون
گُف: «ــ بیا و ثواب بکن
یه خیرِ بی‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلقِ بی‌بائونه‌ت
لبِتو بده اَمونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاطِ یامُف بکنم
کفشِ غمو چَن ساعتی
جلوِ پاهاش جُف بکنم.»
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسین‌قلی، فدات شَم،
وصله‌ی کفشِ پات شَم
می‌بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لبِ من نباشه
جا نُوْدونی م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخِ دیفار فرو شِه
دیفار که نَم کشینِه
یِه‌هُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پاش نمونه
کارِ بونشم خرابه
پُلش اون ورِ آبه.
دیگه چه بونی چه کَشکی؟
آب که نبود چه مَشکی؟»
دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه
فوقش یه خورده لَق می‌گه.
حسین‌قلی، زار و زبون
وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون
لبش نبود خنده می‌خواس
شادی پاینده می‌خواس.
پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچ‌پیچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دوید این سرِ بازار
دوید اون سرِ بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجیلِ کارگشا گرفت
از هم دیگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه
بعد سرِ کیسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضورِ سرورم
چی بخرم چی‌چی نخرم:
خرید انواعِ چیزا
کیشمیشا و مَویزا،
تا نخوری ندانی
حلوای تَن‌تَنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی‌پاتی
اَرده و پادرازی
پنیرِ لقمه‌ْقاضی،
خانُمایی که شومایین
آقایونی که شومایین:
با هَف عصای شیش‌منی
با هف‌تا کفشِ آهنی
تو دشتِ نه آب نه علف
راهِشو کشید و رفت و رَف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ‌چی جز این دیده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوهِ لُخت و بس:
قطارِ کوهای کبود
مثِ شترای تشنه بود
پستونِ خشکِ تپه‌ها
مثِ پیره‌زن وختِ دعا.
«ــ حسین‌قلی غصه‌خورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخِ دندونت نبود
راهِ بیابونت چی بود؟
راهِ درازِ بی‌حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفره‌ی بی‌نونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
کوزه‌ی خشکت سرِ راه
چشمِ سیات حلقه‌ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
حسین‌قلی، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون
خَسّه خَسّه پا می‌کشید
تا به لبِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط‌م یه دریا مونده بود.
«ــ ببین، دریای لَم‌لَم
فدای هیکلت شَم
نمی‌شه عِزتت کم
از اون لبِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیرِ ما کُن
حسرتِ ما دوا کُن:
لبی بِده اَمونت
دعا کنیم به جونت.»
«ــ دلت خوشِه حسین‌قلی
سرِ پا نشسته چوتولی.
فدای موی بورِت!
کو عقلت کو شعورِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساطِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
یه دریاس و کناره‌ش.
لبِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگَرَکی‌ش کو جاهلش؟
کو سایبونش کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخرِش؟
کو عشوه‌یی‌ش کو چِش‌چَرِش؟»
حسین‌قلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حالِ سگ.
دید سرِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن
می‌خونن و بشکن می‌زنن:
«ــ آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرضِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انارِ گُلگون می‌خندید؟
پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟
خنده زدن لب نمی‌خواد
داریه و دُمبَک نمی‌خواد:
یه دل می‌خواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی!
حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی!»
احمد شاملو، تابستانِ ۱۳۳۸
----

Wednesday, July 2, 2014

احمد شاملو:قصه ی دخترای ننه دریاAHMAD SHAMLU:POEM




  1. قصه ی دخترای ننه دریا
    احمد شاملو

    یکی بود یکی نبود.
    جز خدا هیچ‌چی نبود
    زیر ِ این تاق ِ کبود، 

    نه ستاره
    نه سرود.

    عموصحرا، تُپُلی
    با دو تا لُپ ِ گُلی
    پا و دست‌اِش کوچولو
    ریش و روح‌اِش دوقلو
    چپق‌اِش خالی و سرد
    دلک‌اِش دریای ِ درد،
    دَر ِ باغو بسّه بود
    دَم ِ باغ نشسّه بود:

    «ــ عموصحرا! پسرات کو؟»

    «ــ لب ِ دریان پسرام.

    دخترای ِ ننه‌دریارو خاطرخوان پسرام.
    طفلیا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پاکشون
    خسته و مرده، میان
    از سر ِ مزرعه‌شون.
    تن ِشون خسّه‌ی ِ کار
    دل ِشون مُرده‌ی ِ زار
    دسّاشون پینه‌تَرَک
    لباساشون نمدک
    پاهاشون لُخت و پتی
    کج‌کلاشون نمدی،
    می‌شینن با دل ِ تنگ
    لب ِ دریا سر ِ سنگ.

    طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
    خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
    توی ِ دریای ِ نمور
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:

    «ــ دخترای ِ ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
    چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس.

    کوره‌ها سرد شدن
    سبزه‌ها زرد شدن
    خنده‌ها درد شدن.

    از سر ِ تپه، شبا
    شیهه‌ی ِ اسبای ِ گاری نمیاد،
    از دل ِ بیشه، غروب
    چهچه ِ سار و قناری نمیاد،

    دیگه از شهر ِ سرود
    تک‌سواری نمیاد.

    دیگه مهتاب نمیاد
    کرم ِ شب‌تاب نمیاد.
    برکت از کومه رفت
    رستم از شانومه رفت:
    تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
    کمون ِ رنگه‌به‌رنگ‌اِش دیگه بیرون نمیاد،
    رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
    سوار ِ رخش ِ قشنگ‌اِش دیگه میدون نمیاد.

    شبا شب نیس دیگه، یخ‌دون ِ غمه
    عنکبوتای ِ سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

    دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
    آسمون مثل ِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.

    غصه‌ی ِ کوچیک ِ سردی مث ِ اشک ــ
    جای ِ هر ستاره سوسو می‌زنه،
    سر ِ هر شاخه‌ی ِ خشک
    از سحر تا دل ِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

    دلا از غصه سیاس
    آخه پس خونه‌ی ِ خورشید کجاس؟

    قفله؟ وازش می‌کنیم!
    قهره؟ نازش می‌کنیم!
    می‌کِشیم منت ِشو
    می‌خریم همت ِشو!

    مگه زوره؟ به خدا هیچ‌کی به تاریکی‌ی ِ شب تن نمی‌ده
    موش ِ کورم که می‌گن دشمن ِ نوره، به تیغ ِ تاریکی گردن نمی‌ده!

    دخترای ِ ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
    خیلی وخ پیش باروبندیل ِشو بست خونه تکوند

    دیگه دل مثل ِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
    تو کتابم دیگه اون‌جور چیزا پیدا نمی‌شه.

    دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
    برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

    نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیف ِ امید! ــ
    نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیز ِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
    نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی ِ هم! ــ
    نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راه‌اِش می‌ده غم؟ ــ:

    داش آکل، مرد ِ لوتی،
    ته خندق تو قوتی!
    توی ِ باغ ِ بی‌بی‌جون
    جم‌جمک، بلگ ِ خزون!

    دیگه دِه مثل ِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت

    باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

    آب به چشمه! حالا رعیت سر ِ آب خون‌می‌کنه
    واسه چار چیکه‌ی ِ آب، چل‌تارو بی‌جون می‌کنه.
    نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه

    پای ِ دار، قاتل ِ بی‌چاره همون‌جور تو هوا چِش می‌دوزه

    ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
    رفته تو فکر ِ خدا؟...»

    ــ «نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه
    شالی از خشکی درآد، پوک ِ نشا دون بزنه:
    اگه بارون بزنه!
    آخ! اگه بارون بزنه!».

    دخترایِ ننه‌دریا! دل ِمون سرد و سیاس
    چِش ِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

    اَزَتون پوست ِ پیازی نمی‌خایم
    خود ِتون بس ِمونین، بقچه‌جاهازی نمی‌خایم.

    چادر ِ یزدی و پاچین نداریم
    زیر ِ پامون حصیره، قالی‌چه و قارچین نداریم.

    بذارین برکت ِ جادوی ِ شما
    دِه ِ ویرونه‌رو آباد کنه

    شب‌نم ِ موی ِ شما
    جیگر ِ تشنه‌مونو شاد کنه
    شادی از بوی ِ شما مَس شه همین‌جا بمونه
    غم، بره گریه‌کنون، خونه‌ی ِ غم جابمونه...»



    پسرای ِ عموصحرا، لب ِ دریای ِ کبود
    زیر ِ ابر و مه و دود
    شبو از راز ِ سیا پُرمی‌کنن،
    توی ِ دریای ِ نمور
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    کاسه‌ی ِ دریارو پُردُر می‌کنن.

    دخترای ِ ننه‌دریا، تَه ِ آب
    می‌شینن مست و خراب.

    نیمه‌عُریون تن ِشون
    خزه‌ها پیرهن ِشون
    تن ِشون هُرم ِ سراب
    خنده‌شون غُل‌غُل ِ آب
    لب ِشون تُنگ ِ نمک
    وصل ِشون خنده‌ی ِ شک
    دل ِشون دریای ِ خون،
    پای ِ دیفار ِ خزه
    می‌خ��نن ضجه‌کنون:

    «ــ پسرای ِ عموصحرا لب ِ تون کاسه‌نبات
    صدتا هجرون واسه یه وصل ِ شما خمس و زکات!
    دریا از اشک ِ شما شور شد و رفت
    بخت ِمون از دَم ِ در دور شد و رفت.
    راز ِ عشقو سر ِ صحرا نریزین
    اشک ِتون شوره، تو دریا نریزین!
    اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمی‌ده
    ننه‌دریام دیگه مارو به شما پس نمی‌ده.
    دیگه اون‌وخ تا قیامت دل ِ ما گنج ِ غمه
    اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
    پرده زنبوری‌ی ِ دریا می‌شه بُرج ِ غم ِمون
    عشق ِتون دق می‌شه، تا حشر می‌شه هم‌دَم ِمون!»



    مگه دیفار ِ خزه موش نداره؟
    مگه موش گوش نداره؟ ــ

    موش ِ دیفار، ننه‌دریا رو خبردار می‌کنه:
    ننه‌دریا، کج و کوج
    بددل و لوس و لجوج،
    جادو در کار می‌کنه. ــ
    تا صداشون نرسه
    لب ِ دریای ِ خزه،
    از لج‌اِش، غیه‌کشون ابرارو بیدار می‌کنه:

    اسبای ِ ابر ِ سیا
    تو هوا شیهه‌کشون،
    بشکه‌ی ِ خالی‌ی ِ رعد
    روی ِ بوم ِ آسمون.
    آسمون، غرومب‌غرومب!
    طبل ِ آتیش، دودودومب!
    نعره‌ی ِ موج ِ بلا
    می‌ره تا عرش ِ خدا;
    صخره‌ها از خوشی فریاد می‌زنن.
    دخترا از دل ِ آب داد می‌زنن:

    «ــ پسرای ِ عموصحرا!
    دل ِ ما پیش ِ شماس.
    نکنه فکر کنین
    حقه زیر ِ سر ِ ماس:
    ننه‌دریای ِ حسود
    کرده این آتش و دود!»


    پسرا، حیف! که جز نعره و دل‌ریسه‌ی ِ باد
    هیچ صدای ِ دیگه‌ئی
    به گوشاشون نمیاد! ــ
    غم ِشون سنگ ِ صبور
    کج‌کلاشون نمدک
    نگاشون خسته و دور
    دل ِشون غصه‌تَرَک،
    تو سیاهی، سوت و کور
    گوش می‌دن به موج ِ سرد
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    توی ِ دریای ِ نمور...



    جُم جُمَک برق ِ بلا
    طبل ِ آتیش تو هوا!
    خیزخیزک موج ِ عبوس
    تا دَم ِ عرش ِ خدا!
    نه ستاره نه سرود
    لب ِ دریای ِ حسود،
    زیر ِ این تاق ِ کبود
    جز خدا هیچ‌چی نبود
    جز خدا هیچ‌چی نبود!

CHILDRENLIT:PARVIN DOLATABADI

"آواز خروس"
خورشيد خانم که خسته بود
رفت پشت آن کوه کبود
هلال ماه ابرو کمان
نشست کنار آسمان
ستاره‌ها دور و برش
الماس‌ می‌ريختند به سرش
وقتی که شب سحر شد
خروس از آن خبر شد
قوقولی قوقو را سر داد
به بچه‌ها خبر داد:
کی خواب و کی بيداره!
صبح شده وقت کاره!
"پروین دولت‌آبادی"